امیدی بر جماعت نیست، میخواهم رها باشم
اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم
چه می شد بین مردم رد شوم آرام و نامرئی
که مدتهاست میخواهم فقط یک شب خدا باشم
اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا -
بیایم دوست دارم تا قیامت در کُما باشم
خیابانها پر از دلدار و معشوقان سر در گُم
ولی کو آنکه پیشش میتوانم بی ریا باشم؟
کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد
که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم
یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن
به غافلگیر کردنهای نابش آشنا باشم
دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن بگو من کی، کجا باشم؟
شاعر:
#سید_سعید_صاحب_علم
****
با تشکر از دوست عزیز:
мдjiD ××آریایــــــــیها××
امیدی بر جماعت نیست، میخواهم رها باشم
اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم
چه می شد بین مردم رد شوم آرام و نامرئی
که مدتهاست میخواهم فقط یک شب خدا باشم
اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا -
بیایم دوست دارم تا قیامت در کُما باشم
خیابانها پر از دلدار و معشوقان سر در گُم
ولی کو آنکه پیشش میتوانم بی ریا باشم؟
کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد
که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم
یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن
به غافلگیر کردنهای نابش آشنا باشم
دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن بگو من کی، کجا باشم؟
شاعر:
#سید_سعید_صاحب_علم
****
با تشکر از دوست عزیز:
мдjiD ××آریایــــــــیها××
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آینه شدنها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!
بیسبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن ! روح تو دریایی نیست
آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه ! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
آنکه یکعمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره میآیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت : هر خواستنی عین توانایی نیست
شاعر: #فاضل_نظری
****
صدای گمشده در غارهای مسدودم
فرود آمده از قلهای مه آلودم
کنار شمع نشستند و راز میگفتند
نگاه کردم و آتش برآمد از دودم
گرفتم آنکه گلستان شوند هیزمها
چگونه سرد شود خاطرات نمرودم
به شوق یافتنت ای کلید دربدری
کدام کوچه بنبست را نپیمودم؟
تو نیستی که برایم انار دانه کنی
کجاست دانه تسبیح شاه مقصودم!
به روی خویش نیاور ولی بدان آنروز
کسی که پنجرهات را شکست من بودم
قطار صبح ازل رفت بی خداحافظ
در آستین غزل ماند دست بدرودم
شاعر: احسان افشاری
****
****
به نسیمی همه ی راه به هم میریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم میریزد
سنگ در برکه میاندازم و میپندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم میریزد
عشق بر شانه ی هم چیدن چندین سنگ است
گاه میماند و ناگاه به هم میریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
عشق یک لحظه کوتاه به هم میریزد
آه، یک روز همین آه تو را میگیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد
شاعر: فاضل نظری
****
با تشکر از دوست عزیز:
мдjiD ××آریایــــــــیها××
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق اتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت تو را
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
رفتم،مگو،مگو که چرا رفت ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت،چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بیخبر زخویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان زگفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
شاعر:
فروغ فرخزاد
آهسته در این نم نم باران بغلم کن
مردم همه خوابند تو یک آن بغلم کن
اسپندبه روی دل من دود کن امشب
دور از بدی چشم حسودان بغلم کن
زخمی تر از آنم، بپرم تا لبه ی بوم
گنجشک صفت گوشه ی ایوان بغلم کن
لیلی شدنم باز در آغوش تو حتمی است
مجنون شو و در کوه وبیابان بغلم کن
در خلوت وتنهایی اگرفعلِ حرام است
در دنج ترین جای خیابان بغلم کن
حال تو به من چه !به خدا صبر ندارم
فردا که نه دیر است نه ! الان بغلم کن !
شاعر: سوسن درفش
****
با تشکر از دوست عزیز:
мдjiD ××آریایــــــــیها××
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو سرودن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی تو را کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است ؟
شاعر: محمدعلی بهمنی
****
با تشکر از دوست عزیز:
мдjiD ××آریایــــــــیها××
با دو تا هندوانه زیر بغل
با همین جان لاغر و زردم
فکر کردم که می شود جنگید
فکر کردم فقط خودم مَردم
مرد بیزار و خسته از بیداد
خواستم مثل آسمان باشم
منجیِ شهر نیمه جان باشم
آشیانِ پرندگان باشم
با همین دست خالی و سردم
توی این شهر ناکجا آباد
از همه سمت نیزه می بارید
به خودم آمدم تنم خارید!
گفتم از شهر دست بردارید
شب شد و سینه را سپر کردم!
مثل یک کوه سخت از فولاد
نعره برداشتم که ماه آمد!
مرد جنگاورِ سپاه آمد!
چگوارای بی کلاه آمد!
گرچه یک بی چراغ شبگردم
مثل یک برگ توی دستِ باد
همچنان با زبان شعر و غزل
همچنان مثل گنده لات محل
همچنان هندوانه زیر بغل
شور این قصه را در آوردم!
با دهانی جریده از فریاد
ماندم و سمت شهر چرخیدم
هیچ کس جز خودم نمی دیدم
وسطِ راه تازه فهمیدم
باز هم… باز هم غلط کردم!
حرف اهلِ محل به بادم داد
یک طرف اجتماع ترسوها
یک طرف دوستان و چاقوها
رو به رویم سپاه پرروها
باید از راه رفته برگردم!
راستی هندوانه ها افتاد!
شاعر: #مزدک_نظافت
****
با تشکر از دوست عزیز:
мдjiD ××آریایــــــــیها××
بـیـا، کـه بیتو بـــه جان آمدم ز تنهایی
نمانده صـبر و مــرا بیـش ازین شکیبایی
بیا، کـه جان مـرا بیتو نیست برگ حیات
بیا، که چــشم مرا بیتو نیـسـت بینایی
بیــا، کــه بیتو دلـــم راحتـی نـمییابد
بیا، کـــه بـیتو نـدارد دو دیده بـینایی
اگر جهــان همه زیر و زبر شود ز غمت
تو را چه غم؟ که تو خو کردهای به تنهایی
حجاب روی تو هم روی توست در همه حال
نهانی از همـه عــالم ز بس که پیدایی
عروس حــســن تو را هیچ درنمییابد
به گــاه جلــوه، مــگـر دیدهٔ تماشایی
ز بــس که بر ســر کوی تو نالهها کردم
بســوخت بر من مسکین دل تماشایی
ندیــده روی تو، از عشــق عالمی مرده
یکــی نماند، اگــر خـود جـمال بنمایی
ز چهــره پــرده برانـداز، تا سر اندازی
روان فشــاند بــر روی تـو ز شـیدایی
به پرده در چه نشینی؟ چه باشد ار نفسی
بــه پرســش دل بیچارهای برون آیی!
نــظر کـنی به دل خستهٔ شکسته دلی
مـگـر که رحـمتت آیـد، برو ببخشایی
دل عــراقی بـــیچاره آرزومـنـد است
امـید بستـه که: تا کی نـقاب بگشایی
شاعر: عراقی
روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مست و خراب از می انگور کنید
مزد غسال مرا سیر شرابش بدهید
مست مست از همه جا حال خرابش بدهید
بر مزارم مگذارید بیاید واعظ
پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ
جای تلقین به بالای سرم دف بزنید
شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید
روز مرگم وسط سینه من چاک زنید
اندرون دل من یک قلمه تاک زنید
روی قبرم بنویسید وفادار برفت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفت
شاعر: وحشی بافقی
وصیت نامه وحشی بافقی
****
با تشکر از دوست عزیز:
мдjiD ××آریایــــــــیها××
دیگر توان شعر گفتن هم ندارم
آنقدر غم دارم که چیزی کم ندارم
دل خسته ام از عکس ها و خاطراتت
جز زخم عشقت بر تنم مرهم ندارم
فرهاد بودم روزگاری درنگاهت
حالا چو جمشیدم که جام جم ندارم
آنقدر ویرانم که در توصیف حالم
تشبیه زیباتر ز ارگ بم ندارم
من بوف کور صادقم بر روی دیوار
جز سایه ی سنگین خود همدم ندارم
باید فراموشت کنم با مرگ اما
افسوس در جام شرابم سم ندارم
شاعر: محمدرضا محمدپور
****
با تشکر از دوست عزیز:
мдjiD ××آریایــــــــیها××
شنیدستم کـه شـهـبـازی کهـنسال
کـبـوتـربـچـه ای راکـرد دنـبـال
زبـیـم جـان کـبـوتـر کـرد پـرواز
به هر سوتاخت تازان از پی اش باز
بـه دشت وکـوه وصـحرا بود پـرّان
زچـنـگ بـاز شـایـد در بـرد جــان
اجل را دید و شست از زندگی دست
درختی درنـظـر بگرفت و بـنشـست
نشست و ســر بـه زیـر پـر فـرو بــرد
که کی چنگال بازش می کند خرد
نظر کـرد آن نگون اقـبـال بـرزیـر
کـه صیّادی کمان بـرکف به زه تیر
کـمـان بـرکف نموده قصد جانش
هـدف بـگـرفـتـه وکـرده نـشـانش
بـه زیــرپـای صـیّـاد و بـه سـربـاز
نـه بنشستن صـلاح است و نـه پرواز
بـه کـلّـی رشـتـه ی امّید بگسست
درآن دم دل بـه امّـیـدخـدا بست
چـوامّیدش بـه حق بودآن کبوتر
نـجـات ازمـرگ دادش حـیّ داور
بـزد مـاری بـه شست پـای صـیّاد
قـضـا بـر بـاز خـورد آن تـیـر و افـتاد
بـه خـاک افتاد هــم صیّاد و هم باز
کـبـوتـر شـاد وخـنـدان کـرد پرواز
شاعر:
زنده یاد: پروین اعتصامی»
****
با تشکر از دوست عزیز:
мдjiD ××آریایــــــــیها××
ساده از دست ندادم دل پر مشغله را
تا تو خندیدی و مجبور شدم مساله را.!
من "برادر" شده بودم و "برادر" باید
وقت دیدار، رعایت بکند "فاصله" را
دههی شصتی دیوانهی یکبار عاشق
خواست تا خرج کند این کوپن باطله را
عشق! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ
دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را
و تو خندیدی و از خاطره ها جا ماندم
با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را.!
عشق گاهی سبب گم شدن خاطرههاست
خواستم باز کنم با تو سر این گله را
شاعر:
عبدالجبارکاکایی
****
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند
تا گل روی تو دیدم همه گلها خارند
تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند
آن که گویند به عمری شب قدری باشد
مگر آنست که با دوست به پایان آرند
دامن دولت جاوید و گریبان امید
حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند
نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس
که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند
عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز
خواب میگیرد و شهری ز غمت بیدارند
بوالعجب واقعهای باشد و مشکل دردی
که نه پوشیده توان داشت نه گفتن یارند
یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند
بلکه آن نیز خیالیست که میپندارند
سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند
تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت
بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند
شاعر:
#سعدی
****
پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری
وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری
*
هر چه عاشق پیر تر عشقش جوانتر ای عجب
دل دهد تاوان اگر تن ناتوان است ای پری
*
پیل مــاه و سال را پهلو نمی کردم تهی
با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری
*
هر کتاب تازه ای کز ناز داری خود بخوان
من حریفی کهنه ام درسم روان است ای پری
*
یاد ایامی که دل ها بود لبریز امید
آن اوان هم عمر بود این هم اوان است ای پری
*
روح سهراب جوان از آسمان ها هم گذشت
نوشدارویش، هنوز از پی دوان است ای پری
*
با نواهــای جـــرس گاهی به فریادم برس
کین ز راه افــتاده هم از کاروان است ای پری
*
کام درویشان نداده خـدمت پیران چه سود
پیر را گو شهریار از شبروان است ای پری
شاعر: شهریار
****
با تشکر از دوست عزیز:
мдjiD ××آریایــــــــیها××
هرشبی میشنوم یک نفر از دور مرا
به خودش خوانده و من دیر به آنجا برسم
بنظر ثانیه ها تاخت به هم میتازند
که مبادا سحری زود به فردا برسد
گر قرار است که تنها بروم تا دم مرگ
چه سبب بود چنین محضر تن ها برسم
****
با تشکر از دوست عزیز:
мдjiD ××آریایــــــــیها××
گفتی : غزل بگو ! چه بگویم ؟ مجال کو ؟
شیرین من ، براز غزل شور و حال کو ؟
پر می زند دلم به هوای غزل ، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست ، بال کو ؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو ؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدن
آن بگهای سبز ِ سرآغاز سال کو ؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو ؟
شاعر: قیصر امین پور
****
با تشکر از دوست عزیز:
мдjiD ××آریایــــــــیها××
خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین
سقف های سرد و سنگین، آسمان های اجاری
با نگاهی سرشکسته، چشم هایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده، میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
رونوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری
شاعر: قیصر امین پور
****
با تشکر از دوست عزیز:
мдjiD ××آریایــــــــیها××
کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای، دورِ اجاقی ساده بود
شب که می شد نقش ها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه، خوابم می پرید
خواب هایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود
شاعر: قیصر امین پور
****
با تشکر از دوست عزیز:
мдjiD ××آریایــــــــیها××
زمان رفت و زان آدم از چند رنگ
به هر جای گردون نهادند چنگ
خرد خفتگان ره به صحرا زدند
به خاک بیابان شناور شدند
چو با سوسمارو ملخ زد نشان
چنین قوم نامیده شد تازیان
و زان سوی قومی دگر بی نظیر
عزیزو شریفو نجیبو دلیر
به گلخانه ی این فلک پا گشود
حقوق بشر را به دنیا سرود
ز پندارو کردارو گفتار نیک
زبان زد به نیکی شد از کار نیک
نشستند درون بهشتی برین
که نامیده شد مرز ایران زمین
زمان از پس روزگاران گذشت
دل تازی از ما پر از کینه گشت
به ناشکری از هدییه کردگار
زد اخر گلوی خرد را به دار
ادامه مطلب
بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاشق گشته ام
گوئیا او» مرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام
هر دم از آئینه می پرسم ملول
چیستم دیگر، بچشمت چیستم؟
لیک در آئینه می بینم که، وای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم
همچو آن رقاصه هندو به ناز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش
ره نمی جویم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی او را ز بیم
در دل مرداب ها بنهفته ام
می روم … اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا … ؟ منزل کجا … ؟ مقصود چیست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست
او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوئیا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در بر گرفت
آه … آری… این منم … اما چه سود
او» که در من بود، دیگر، نیست، نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
او» که در من بود، آخر کیست، کیست؟
شاعر: فروغ فرخزاد
****
و اندکی زمان
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
شیطان رانده، سجده کنان عاشقت شود
از تو بعید نیست میان دو خنده ات
تاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شود
توران به خاک خاطره هایت بیافتد و
آرش، بدون تیر و کمان، عاشقت شود
چشمان تو، که رنگ پشیمانی خداست
درآینه، بدون گمان، عاشقت شود
از تو بعید نیست، قیامت کنی و بعد
خاکستر جهنمیان عاشقت شود
وقتی نوازش تو شبیخون زندگیست
هر قلب مات بی ضربان، عاشقت شود
از من بعید بود ولی عاشقت شدم.
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود!!
شاعر: -افشین یداللهی
****
شاید بعید شاید اغراق شاید واقعی:)
" شعر میهن "
دراین خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما
که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان
ادامه مطلب
بیشهای سوخته در قلبِ کویریست، منم!
وندرآن بیشهی آتشزده شیریست، منم!
ای فلک! خیره به روئین تنیات چشم مدوز،
راست در ترکشِ رستم پَرِ تیریست منم!
تا قفس هست مرا شادی آزادی نیست،
هرکجا در همه آفاق اسیریست منم!
زندگی سنگ عظیمیست، ولی میشکند
که روان زیرِ پِیاش جوی حقیریست، منم!
در پی آب حیاتی؟ به خرابات برو
- خسته از عمر - در آن زاویه پیریست، منم!
گرچه دور است ولی زود عیان خواهد شد
آنچه کوه است در آن دامنه، دیریست منم!
شاعر: حسین جنتی
****
همه خوبیا به زیباترین شکل ممکن
تقدیم نگاهتون
"آرامش یک رویا"
تنهائیام پُر میکند تنهائیی من را
با غصههایم میکشم سیگارِ بهمن را
تلخ است باور کن ز هضمش برنمیآیی
وقتی ببینی در لباسِ دوست؛ دشمن را
سهراب » را کُشتم ولی باور نمیکردم
این زخمِ کاری میکشد روزی تهمتن » را
وقتی که هممیهن زبانت را نمیفهمد
تغییر میباید دهی معنای میهن را
از مرگ در این زندگی ترسی ندارم چون
در زندگی فهمیدهام معنای مردن را
مَرد از نگاهِ گرمِ زن آرام میگیرد
داری تو معنا می کنی مفهوم یک زن را
این روزها فردی سراغم را نمیگیرد
تنهائیام پر میکند تنهائیی من را
شاعر: امیرحسین خوش حال
****
《پاییز را دیدی؟
آنان که رنگ عوض کردند، افتادند》
(شام مهتاب)
دلم غمگین تر از هر شب، دو چشمم باز بی خواب است
ببار ای آسمان امشب، که قلبم باز بی تاب است
نه روز آرامشی در دل، نه شب در چشم من خواب است
برایت شعر می گویم، که امشب شام مهتاب است
من امشب با تو می گویم، همه ناگفته هایم را
دمی با تو به سر بردن، خودش آرامشی ناب است
بخوان از چشم من امشب، چه حسی با تو من دارم
بزن باران و خیسم کن، نه. انگار آسمان خواب است
مرا دریاب و باور کن، تو در این لحظه ی زیبا
بمان امشب کنار من، که امشب شام مهتاب است
(ب.ا.ک)
شاعر: بهاره اسدی کوکبی
****
پاییزتون زیبا
با تشکر از دوست عزیز:
ای کاش مانند ِ کبـــــــوتر پر بگیرم
بر لب، نشان از برگ ِ نیلوفر بگیرم
آه ای خدای موج و طوفان ، قایقم را
یک دم رهــــا کن تا کمی لنگر بگیرم
این کیمیای تازه دستاوردِ عشق است:
از آب و از خاک و هوا ، آذر بگیرم
دراین کویرخشک، فصل ِ بارشی نیست
باید که وام از چشـــــم های تر بگیرم
دیوانه ام من: همچنان امّیــــــــد دارم
ققنـــــــوس از این تلّ ِ خاکستر بگیرم
زندان نمی فهمد شعـــــــاع ِ بودنم را
ای کاش مانند کبـــــــــــوتر پر بگیرم
شاعر: شهرزاد واحدی
****
با تشکر از دوست عزیز:
بی تو از چهرهی پاییز، غمانگیزترم
چه بلاها که نیاورده جدایی به سرم
مثل تنهایی یک کوچه در این شهر شلوغ
دلخوشِ آمدن و رفتن یک رهگذرم
بس که در حسرت پروازم و پرپر زدهام
کورکورانه قفس ساختم از بال و پرم
بی تو از مردم این شهر بدم میآید
جز خیال تو نماندهست کسی دور و برم
بی تو آنقدر که در خاطرهها گم شدهام
چند وقتیست که از حال خودم بیخبرم
نیستی تا که تماشا کنی اندوهِ مرا
بی تو از چهرهی پاییز غمانگیزترم.
شاعر: ؟؟
****
پاییزتون زیبا
با تشکر از دوست عزیز:
نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی ار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
شاعر: محمدرضا_شفیعی_کدکنی
****
همیشه بهترین اتفاقی باشین
که با قلبتون منتظرشین
بی تو از چهرهی پاییز، غمانگیزترم
چه بلاها که نیاورده جدایی به سرم
مثل تنهایی یک کوچه در این شهر شلوغ
دلخوشِ آمدن و رفتن یک رهگذرم
بس که در حسرت پروازم و پرپر زدهام
کورکورانه قفس ساختم از بال و پرم
بی تو از مردم این شهر بدم میآید
جز خیال تو نماندهست کسی دور و برم
بی تو آنقدر که در خاطرهها گم شدهام
چند وقتیست که از حال خودم بیخبرم
نیستی تا که تماشا کنی اندوهِ مرا
بی تو از چهرهی پاییز غمانگیزترم.
شاعر: محمدرضا یار
****
پاییزتون زیبا
با تشکر از دوست عزیز:
شاعر: علی صفری
****
با تشکر از دوست عزیز:
باز پاییز برای تو نبارم سخت است
پای هر خاطرهات بغض نکارم سخت است
.
ایکه نفسگیرترین حادثهی فصل خزان
من به اسمت برسم، سخت نبارم سخت است
.
هر نفس درد بیاید برود، حرفی نیست
قاب عکست بشود دار و ندارم سخت است
.
بیتو با تلخترین ثانیهها رقصیدم
اینکه باور نکنی بیکس و کارم سخت است
.
مثل فرهاد شدن، عاقبت مجنونهاست
این حقیقت که نباشی تو کنارم سخت است
.
ای که چشمان تو آرامش بیگانه شدند
دل بریدن بشود قول و قرارم سخت است
.
من که یک عمر نگاهم به قدمهای تو بود
بعد ِ مرگم نزنی سر به مزارم سخت است
شاعر: پویا جمشیدی
****
( گاه پاییز فقط بهانه میشود
همراه دل من سرگیجه میشود
آرامش یک رویا )
من به بعضی چهرهها چون زود عادت میکنم
پیششان سر بر نمیآرم، رعایت میکنم
همچنان که برگ خشکیده نماند بر درخت
مایهی رنج تو باشم رفع زحمت میکنم
این دهانِ باز و چشم بیتحرّک را ببخش
آن قدر جذّابیت داری که حیرت میکنم
کم اگر با دوستانم مینشینم جرم توست
هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت میکنم
فکر کردی چیست موزون میکند شعر مرا؟
در قدم برداشتنهای تو دقت میکنم
یک سلامم را اگر پاسخ بگویی میروم
لذتش را با تمام شهر قسمت میکنم
ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت میکنم
توی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت
مینیشینم تا قیامت با تو صحبت میکنم
شاعر: کاظم بهمنی
****
(تو این زمستون سرد
دل هاتون گرم باشه)
نبودی مثل من سرگشته در امواج چشمانی
که حتی نوح ترسید از چنین سیل خروشانی
نمی دانی چه دردی دارد از یار خودی خوردن
نخوردی مثل من از غیب هرگز تیرِ مژگانی
به جرم بوسه ای رسوای عالم بودم اما حیف .
نشد وصلی مقدّر ، ماند داغی روی پیشانی
هزاران وعده ی خوبان،یکی را نیست امّیدی
غلط کردم که دل دادم به دست سست پیمانی
برایم دانه پاشیدی و می دانستم از اول .
که این دام بلا دارد اسیران فراوانی
نباید اختیارم را به دست عشق میدادم
"چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی"
شاعر: فاطمه اتحاد
****
شرحِ دردیست که یک مرد دچارش باشد
صد گره ؛ کور تر از کور به کارش باشد
زخمی ام مثل شبانی که از اقبال کجش
پسر حاکم شهر عاشق یارش باشد
حال آن مجرم محکوم به اعدامی که
مادرش گریه کنان شاهد دارش باشد
یا شبیه پدری پیر که بیمار شده ست
انتظار پسری تا که کنارش باشد
حس تلخیست دلت برف بخواهد اما
روزگاران وسط فصل بهارش باشد
کهنه بغضیست که در سینه نهفته ست ولی
مرد آنست که آرام و قرارش باشد
شاعر: علی باقری
****
با تشکر از دوست عزیز:
تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی
نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی
جان منی و یار من دولت پایدار من
باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی
یا جهت ستیز من یا جهت گریز من
وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی
عود که جود میکند بهر تو دود میکند
شیر سجود میکند چون به سگ استخوان دهی
برگذرم ز نه فلک گر گذری به کوی من
پای نهم بر آسمان گر به سرم امان دهی
عقل و خرد فقیر تو پرورشش ز شیر تو
چون نشود ز تیر تو آنک بدو کمان دهی
در دو جهان بننگرد آنک بدو تو بنگری
خسرو خسروان شود گر به گدا تو نان دهی
جمله تن شکر شود هر که بدو شکر دهی
لقمه کند دو را آنک تواش دهان دهی
گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را
با تو مکیس چون کنم گر تو شکر گران دهی
گه بکشی گران دهی گه همه رایگان دهی
یک نفسی چنین دهی یک نفسی چنان دهی
مفخر مهر و مشتری در تبریز شمس دین
زنده شود دل قمر گر به قمر قران دهی
شاعر: مولانا
(جلال الدین محمد بلخی)
****
با تشکر از دوست عزیز:
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا؟
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانه ی چشم
آن قدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جورِ تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آن چه جان کند تنم عمر حسابش کرد
شاعر:محمد فرخی یزدی
****
زندگی کردن:)
با تشکر از دوست عزیز:
"بعضی حرف ها"
مانده پشت بغض تلخم دردِ بعضی حرفها
نیست اینجا بین مردم،مردِ بعضی حرفها
گاه گاهی می خورد بر قامت احساس من
ضربه ای از تیشه ی نامردِ بعضی حرف ها
کرده ام پاک از دلم اندیشه ی غم را ولی
باز هم پیداست در من گردِ بعضی حرف ها
بی تو در خلوت به طرزی گنگ می لرزد دلم
از مرور خاطرات سردِ بعضی حرف ها
با همه ناپختگی ها خوب می دانم که هست
زخم های کهنه دست آوردِ بعضی حر فها
پس چرا اینقدر میسوزد دل دریایی ام
از هجوم شعله های زرد بعضی حرف ها
بین صدها جمله ی مشکوک گاهی یک سکوت
هست مثل پله ی پا گردِ بعضی حرفها
گفته بودی می رسی یا می رسم یا می رسیم
نیست فرقی بین جمع و فردِ بعضی حرف ها
اضطرابی را که دیدی در دلم آنروز، بود؛
حاصل بد با دلم تا کردِ بعضی حرف ها
از دلم"ساقی" چه می دانی که می پرسی چرا
مانده پشت بغض تلخم دردِ بعضی حرفها؟!
شاعر: زهرا وهاب
****
با تشکر از دوست عزیز:
عادت داریم
ما به تکرار دل سوخته عادت داریم
و به لبخند لب دوخته عادت داریم
باکی از سوختن و دم نزدن نیست که نیست
تا به بوی جگر سوخته عادت داریم
قلب خود نسیه فروشیم و کسی طالب نیست
ما به طرد دل نفروخته عادت داریم
جامه ی عشق تو بر قامتمان راست نشد
به همین جامه ی نادوخته عادت داریم
نه که در مدرسه ها درس حضور تو نبود؟!
ما به این علم نیاموخته عادت داریم
روزی ما شده عشق تو نترسیم از مرگ
تا به این روزی اندوخته عادت داریم
روی در هم بکشی اخم کنی حرفی نیست
چون به این روی برافروخته عادت داریم
بس که با حسرت دیدار تو "ساقی" سر کرد
به نگاهش که به در دوخته عادت داریم
شاعر: زهرا وهاب
****
با تشکر از دوست عزیز:
نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست
شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست
چند می گویی که از من شکوه ها داری به دل ؟
لب که بگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست
عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج
علت عاشق طبیب من ، ز علت ها جداست
با غبار راه معشوق است راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست
خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد
تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست
عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن
تا در این شهریم ، آری شهریاری عشق راست
عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست
شاعر: حسین منزوی
****
" عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج "
عقیقه ام به نگاهت که از بلا بپرم
تو آن بلای قشنگی که آمدی به سرم
اسیر چشم تو مشروطه خواه لجبازم
به خاطر تو ز شاهی چه ساده میگذرم
شبیه پنجره ای بسته رو به آزادی
ز هرچه آن ور دیوار هست بی خبرم
نصیبم از تو فقط قهوه ی قجر شده است
شهید وصل تو آخر به شیوه ی قجرم
برای مردم شهرم شبیه مثنوی ام
ولی به چشم تو بیتی مفید و مختصرم
انار نارس عشقم به شاخه ات خشکید
اسیر بهمن بی مهری ات شد این ثمرم
دو روز مال دلم بوده ای ملالی نیست
به آن دو روز کذایی همیشه مفتخرم
شاعر: علی صاحبکار
****
" گلایه "
تکه یخی که عاشق ابر عذاب می شود
سر قرار عاشقی همیشه آب می شود
به چشم فرش زیر پا سقف که مبتلا شود
روز وصالشان کسی خانه خراب می شود
کنار قله های غم نخوان برای سنگ ها
کوه که بغض می کند سنگ ، مذاب می شود
باغ پر از گلی که شب به آسمان نظر کند
صبح به دیگ می رود ؛ غنچه گلاب می شود
چه کرده ای تو با دلم که از تو پیش دیگران
گلایه هم که می کنم شعر حساب می شود
شاعر: کاظم بهمنی
****
" دل هاتون گرم "
غزل:(ایّام شمایید)
نوروز بمانید که ایّام شمایید
آغاز شمایید و سرانجام شمایید
آن صبح نخستین بهاری که به شادی،
می آورد از چلچله پیغام، شمایید
آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار
آن گنبد گردننده ی آرام شمایید
خورشید گر از بام فلک عشق فشاند،
خورشید شما ، عشق شما ، بام شمایید
نوروز کهنسال کجا غیر شما بود ؟
اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید
عشق از نفس گرم شما تازه کند جان
افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید
هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق،
هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید
امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست
در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید
گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است ،
در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید
ایّام به دیدار شمایند مبارک
نوروز بمانید که ایّام شمایید
شاعر: پیرایه یغمایی
****
ادمیننوشت:
" عید نوروز مبارک
سالی سرشار از سلامتی، شادی و برکت
برای همه آرزومندم"
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست
شاعر: هوشنگ ابتهاج
****
با تشکر از دوست عزیز:
نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بیدار .
ریخت از پرتو لرزنده ی شمع
سایه ی دسته گلی بر دیوار .
همه گل بود ولی روح نداشت
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده ی سرگردان بود !
شمع ، خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند !
کس نپرسید کجا رفت ، که بود
که دمی چند در اینجا گذراند !
این منم خسته درین کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سایه ی خویشم ، یا رب
روح آواره ی من کیست ، کجاست ؟
شاعر: فریدون مشیری
****
با تشکر از دوست عزیز:
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
شاعر: حافظ
****
پیش من کام رقیب از لعل خندان می دهد
از یکی جان می ستاند بر یکی جان می دهد
می گشاید تا ز هم چشمان خواب آلوده را
هر طرف بر قتل من از غمزه فرمان می دهد
می کشد عشقم به میدانی که جان خسته را
زخم مرهم می گذارد، درد درمان می دهد
خوابم از غیرت نمی آید مگر امشب کسی
دل به دلبر می سپارد جان به جانان می دهد
گر چنین چشم ترم خون آب دل خواهد فشاند
خانهٔ همسایه را یک سر به توفان می دهد
من که دست چرخ را می پیچم از نیروی عشق
هر دمم صد پیچ و تاب آن زلف پیچان می دهد
یارب آن موی مسلسل را پریشانی مباد
زان که گاهی کام دلهای پریشان می دهد
وای بر حال گرفتاری که دست روزگار
دست او می گیرد و بر دست هجران می دهد
هر که می بوسد لب ساقی به حکم می فروش
نسبت می را کجا با آب حیوان می دهد
یک جهان جان در بهای بوسه می خواهد لبش
گوهر ارزنده اش را سخت ارزان می دهد
تا فروغی گفتگو زان شکرین لب می کند
گفتهٔ خود را به سلطان سخن دان می دهد
شاعر: فروغی بسطامی
****
با تشکر از دوست عزیز:
سینِ هفتم
سیبِ سُرخیست،
حسرتا
که مرا
نصیب
ازاین سُفرهی سُنّت
سروری نیست.
شرابی مردافکن در جامِ هواست،
شگفتا
که مرا
بدین مستی
شوری نیست.
سبوی سبزهپوش
در قابِ پنجره ــ
آه
چنان دورم
که گویی جز نقشِ بیجانی نیست.
و کلامی مهربان
در نخستین دیدارِ بامدادی ــ
فغان
که در پسِ پاسخ و لبخند
دلِ خندانی نیست.
بهاری دیگر آمده است
آری
اما برای آن زمستانها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست.
شاعر: احمد شاملو
از: کتاب ترانه های کوچک غربت - اسفند 1357 لندن
****
روز شادی است بیا تا همگان یار شویم
دست با هم بدهیم و بر دلدار شویم
چون در او دنگ شویم و همه یک رنگ شویم
همچنین رقص کنان جانب بازار شویم
روز آن است که خوبان همه در رقص آیند
ما ببندیم دکانها همه بیکار شویم
روز آن است که تشریف بپوشد جانها
ما به مهمان خدا بر سر اسرار شویم
روز آن است که در باغ بتان خیمه زنند
ما به نظاره ایشان سوی گار شویم
شاعر: مولوی (مولانا)
#سید_جلال_الدین_محمد_بلخی
از غزلیات: دیوان شمس
***
شانه های تو
همچو صخره های سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه میکشد چو آبشار نور
شانه های تو
چون حصار های قلعه ای عظیم
رقص رشته های گیسوان من بر آن
همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم
شانه های تو
برجهای آهنین
جلوه ی شگرف خون و زندگی
رنگ آن به رنگ مجمری مسین
در سکوت معبد هوس
خفته ام کنار پیکر تو بی قرار
جای بوسه های من به روی شانه هات
همچو جای نیش آتشین مار
شانه های تو
در خروش آفتاب داغ پر شکوه
زیر دانه های گرم و روشن عرق
برق می زند چو قله های کوه
شانه های تو
قبله گاه دیدگان پر نیاز من
شانه های تو
مهر سنگی نماز من
شاعر: فروغ فرخزاد
****
سه نقطه
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه ی غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هم آواز با ما:
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
شاعر:
زنده یاد (قیصر امین پور)
***
از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه میل سخن داریم
آوار پریشانیست ، رو سوی چه بگریزیم ؟
هنگامۀ حیرانیست ، خود را به که بسپاریم ؟
تشویش هزار آیا» ، وسواس هزار اما» ،
کوریم و نمیبینیم ، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ از خاطرمان رفتهست
امروز که صف در صف خشکیده و بیباریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمیبریم ، ابریم و نمیباریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید ؟ گفتیم که بیداریم.
من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
شاعر: زنده یاد حسین منزوی
ته_نوشت:
۱۶ اردیبهشت سالروز درگذشت این شاعر گرانقدر.
مگر تو یار نبودی؟ بمان و یاری کن
بمان و با من ِ دلمُرده سوگواری کن
هزار بار به شوق ِ تو با تو خندیدم
تو نیز با من یک بار گریهزاری کن
به دیگران چه که درکم کنند یا نکنند
"تو" درک کن "تو" کنارم بمان "تو" کاری کن!
سیاهی ِ بختم را "تو" التیام بده
سپیدیِ مویم را "تو" سرشُماری کن
تمام زندگیام چند یادگار از توست
نگاهداری از این چند یادگاری کن
منم که سهم تو هستم! مرا به کم مفروش
صبور باش عزیزم، سهامداری کن.
شاعر: یاسر قنبرلو
***
من اگر ساز کنم, حاضری آواز کنی ؟
غزلی خوانی و چون نغمهٔ دل بازکنی
بلدم ناز خریدن, بلدی ناز کنی ؟
یا نشینی به ببرم, شعرنو آغازکنی؟
بلدم راز نگهدار شوم, راز بگو
بلدی راز نگهداری و دمساز کنی ؟
بلدم با تو به دنیای دلت سیر کنم
بلدی قفل دلِ عشقِ مرا باز کنی
بلدم پر بکشم تا به نهایت به دلت
بلدی عشق شوی, عاشقی ابراز کنی؟
بلدم ناز کشیدن، بلدی ناز کنی؟
بلدی حال دلم را تو کمی ساز کنی؟
بلدی عشوه کنی، غمزه کنی، دل ببری؟
بلدی رقص کنان، تن همه طناز کنی؟
بلدی کف بزنی، ساز و نی و دف بزنی؟
چو قناری, بلدی چهچه و آواز کنی ؟
بلدم دل بستانم، بلدی دل بدهی؟
بلدی در دل من جای خودت باز کنی؟
بلدم دل بسپارم، بلدی دل ببَری؟
بلدی تا سند از قلب من احراز کنی؟
شاعر: زین العابدین وحدانی
****
با تشکر از دوست عزیز:
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم
ای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
شاعر: شهریار
****
با تشکر از دوست عزیز:
درباره این سایت