نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن

 

چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن

 

تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن

 

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن

 

بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن

 

شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی ار بشکن

 

ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن

 

شاعر: محمدرضا_شفیعی_کدکنی

 

****

همیشه بهترین اتفاقی باشین 

که با قلبتون منتظرشین

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها