شب چو در بستم و مست از می ‌نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

 

دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا؟
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

 

منزل مردم بیگانه چو شد خانه ی چشم
آن قدر گریه نمودم که خرابش کردم

 

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

 

غرق خون بود و نمی م‍رد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم

 

دل که خونابه ی غم بود و جگر‌ گوشه ی درد
بر سر آتش جور‌ِ تو کبابش کردم

 

زندگی کردن من م‍ردن تدریجی بود
آن چه جان کند تنم عمر حسابش کرد


شاعر:محمد فرخی یزدی

 

****

زندگی کردن:)

با تشکر از دوست عزیز: 

мдjiD ××آریایــــــــیها××

 

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها