دیگر توان شعر گفتن هم ندارم
آنقدر غم دارم که چیزی کم ندارم
دل خسته ام از عکس ها و خاطراتت
جز زخم عشقت بر تنم مرهم ندارم
فرهاد بودم روزگاری درنگاهت
حالا چو جمشیدم که جام جم ندارم
آنقدر ویرانم که در توصیف حالم
تشبیه زیباتر ز ارگ بم ندارم
من بوف کور صادقم بر روی دیوار
جز سایه ی سنگین خود همدم ندارم
باید فراموشت کنم با مرگ اما
افسوس در جام شرابم سم ندارم
شاعر: محمدرضا محمدپور
****
با تشکر از دوست عزیز:
мдjiD ××آریایــــــــیها××
درباره این سایت